عشق حاضر جواب من p136
- چقدر دیر اومدین؟
برگشتمو به سوجون نگاه کردم بجای من لیسا جواب داد:
- اووف اگه بدونید چی شد؟ یه پسر گیر داده بود به آیو پدرمون در اومد تا شرشو بکنیم!
فکم اوفتاد کفه ویلا ... ناخداگاه چشمم به چشمای عصبیه جمن کشیده شود ... یا خدا الآن که
بگیر دوتامونو بزنه ... البته اگه براش مهم باشه ... سوجون هم که ضایع بود غیرتی شده گفت:
- غلط کرده چرا صدامون نزدین!
لیسا چشمکی به سوجون زدو جواب داد:
- فاصلمون زیاد بود نمیشد! ... راستش پسره خیلیم با شخصیت بود ...
اه خفه شو دیگه لیسا نمیبینی قیافه جمن رو! الان پامیشه میزنه میکشتمون!
با ارنج زدم بهش که بست دهنشو!
دست سنا رو گرفتمو برای فرار از اون جو به همراه لیسا به اتاقم رفتیم ...
لیسا- خیلی خب همین فردا صبح نقشمونو عملی میکنیم!
سنا - ایول!
خودم - لیسا بیخیال!
لیسا - پامیشم میزنم تو دهنتا!
سنا - آیو راست میگه یه جورایی زیاد روییه
لیسا - پامیشم جفتتونو میزنما همین که گفتم! بگید خب؟!
منو سنام با ناچاری بهم نگاه کردیم باز به لیسا.. هر دومون با هم جواب دادیم:
- خب!
شب بخاطر کسالته جمن و بی حوصلگیه من تو ویلا موندیمو هیج جا نرفتیم!
احساس میکردم جیمین واقعا مریض شده! چون دیگه مثل قبل نبود! دیگه مثل قبل شوخی نمیکردو
سر به سر بقیه نمیذاشت ... من شده بودم مثل خودش ... بچه ها سرمون کلی غر زدن ولی انگار
هیچ تاثیری رو عوض شدن حالتمون نداشت!
- خیلی خب بیاید اینم تشک! میخوابن!
به لیسا نگاه کردم و اروم گفتم:
- جیمین چطوره؟
مهربون بهم نگاه کردو گفت:
- چرا خودت نمیری ببینیش؟ شاید اونم الان همین انتظارو ازت داره!
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- نه نه اصلا!
سنا - آیو لیسا راست میگه پاشو برو حداقل حالشو بپرس الآن بهترین موقعیته سوجون و تهیونگم که نیستن
میتونی باهاش حرف بزنی!
دلم میخواست ... ولی .. ولی میترسیدم!
لیسا- آیو پاشو دیگه دختر! پاشو برو ..
به سنا و لیسا نگاه کردم ... نمیخواستم برم ولی بی اختیار از جام بلند شدمو به سمته در رفتم ...
نمیدونم چجوری رسیدم به سالن ... میتونستم جیمینو ببینم که روی کاناپه دراز کشیده و دسته روی
چشماش گذاشته!
برگشتمو به سوجون نگاه کردم بجای من لیسا جواب داد:
- اووف اگه بدونید چی شد؟ یه پسر گیر داده بود به آیو پدرمون در اومد تا شرشو بکنیم!
فکم اوفتاد کفه ویلا ... ناخداگاه چشمم به چشمای عصبیه جمن کشیده شود ... یا خدا الآن که
بگیر دوتامونو بزنه ... البته اگه براش مهم باشه ... سوجون هم که ضایع بود غیرتی شده گفت:
- غلط کرده چرا صدامون نزدین!
لیسا چشمکی به سوجون زدو جواب داد:
- فاصلمون زیاد بود نمیشد! ... راستش پسره خیلیم با شخصیت بود ...
اه خفه شو دیگه لیسا نمیبینی قیافه جمن رو! الان پامیشه میزنه میکشتمون!
با ارنج زدم بهش که بست دهنشو!
دست سنا رو گرفتمو برای فرار از اون جو به همراه لیسا به اتاقم رفتیم ...
لیسا- خیلی خب همین فردا صبح نقشمونو عملی میکنیم!
سنا - ایول!
خودم - لیسا بیخیال!
لیسا - پامیشم میزنم تو دهنتا!
سنا - آیو راست میگه یه جورایی زیاد روییه
لیسا - پامیشم جفتتونو میزنما همین که گفتم! بگید خب؟!
منو سنام با ناچاری بهم نگاه کردیم باز به لیسا.. هر دومون با هم جواب دادیم:
- خب!
شب بخاطر کسالته جمن و بی حوصلگیه من تو ویلا موندیمو هیج جا نرفتیم!
احساس میکردم جیمین واقعا مریض شده! چون دیگه مثل قبل نبود! دیگه مثل قبل شوخی نمیکردو
سر به سر بقیه نمیذاشت ... من شده بودم مثل خودش ... بچه ها سرمون کلی غر زدن ولی انگار
هیچ تاثیری رو عوض شدن حالتمون نداشت!
- خیلی خب بیاید اینم تشک! میخوابن!
به لیسا نگاه کردم و اروم گفتم:
- جیمین چطوره؟
مهربون بهم نگاه کردو گفت:
- چرا خودت نمیری ببینیش؟ شاید اونم الان همین انتظارو ازت داره!
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- نه نه اصلا!
سنا - آیو لیسا راست میگه پاشو برو حداقل حالشو بپرس الآن بهترین موقعیته سوجون و تهیونگم که نیستن
میتونی باهاش حرف بزنی!
دلم میخواست ... ولی .. ولی میترسیدم!
لیسا- آیو پاشو دیگه دختر! پاشو برو ..
به سنا و لیسا نگاه کردم ... نمیخواستم برم ولی بی اختیار از جام بلند شدمو به سمته در رفتم ...
نمیدونم چجوری رسیدم به سالن ... میتونستم جیمینو ببینم که روی کاناپه دراز کشیده و دسته روی
چشماش گذاشته!
- ۲.۶k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط